بدون عنوان
کوچولوی ناناز من
کوچولوی ناناز من می خوام برات قصه بگم قصه یه فرشته کوچولو که توی اسمونا زندگی می کرد یه روز خدا بهش یه ماموریت داد که بیاد روی زمین بشه عزیز مامان وبابا روح ببخشه به زندگیشون هدف بده به راهشون اون فرشته کوچولو اسمش شد ثنا حالا دوساله که روی زمینه بهشتو برای مامان وبابا اورده اوایلش مامان وبابا بلد نبودن با این فرشته کوچولو چه طوری رفتار کنن اخه اونم از عالم دیگه ای اومده بود همه چیز براش جدید وسخت بود نمی تونست حرف بزنه و خواستشو بگه واسه همین همش گریه می کرد یکی می گفت گشنشه یکی میگفته دلش درد می کنه یکی می گفت خوابش میاد خلاصه به مرور زمان مامان معنی گریه هاشوفهمید وتونست بفهمه که چه موقع گرسنشه چه موقع خوابش میاد و.......بله همه اینا به تجربه بدست اومد این فرشته کوچولو روز به روز بزرگتر شد حدودا هفت ماهه بود که اولین دندونشو در اورد واین اغاز یک ماجرا بود که تا دوسالگی ادامه داشت برای دراوردن هر دندونی خیلی اذیت شد ولی عوضش دوردیف دندون سفید مثل مروارید داره که میتونه باهاشون غذاهای خوشمزه بخوره.اره عزیزم این فرشته کوچولو یواش یواش تونست بشینه وبعدش چهاردست وپا بره خیلی ذوق میکرد که میتونه مستقل حرکت کنه همه جا روسرک میکشید سراغ همه وسایل خونه میرفتو همه رو شناسایی میکرد مامان وبابا دستشو میگرفتند وکمکش میکردن راه بره ولی پاهای کوچولوش جون نداشتن و مدام می خورد زمین تا اینکه در یک سال وسه ماهگی شب عید غدیر بود که برای اولین بار تونست طولانی راه بره و نیوفته از اون وقت حسابی ذوق زده شده بود به جای راه رفتن میدوید نه که ریزه میزه بود وقتی راه میرفت همه ذوقشو میکردن اخه بامزه راه میرفت خلاصه فرشته کوچولوی قصه ما روز به روز شیرین تر میشه با کاراشو حرفاش دل مامان وبابا رو میبره خستگی رواز تنشون بیرون میکنه ایشالله که صد ساله بشی دختر نازم...........